1/December/1996
About ten in the morning
With a city that was registered
only in my birth certificate
I...
1st of December
-In calendar-
It could not have been there
It was not its fault
Its mother is a *****
The joy of my childhood songs
Missing the balloons
How was the sky so blue?!!!
White clouds ran slowly
They didn't see my childhood ?!
The loneliness of my doll ?!
Perhaps her left hand
has fallen here
daddy
beat my head firmly
That's why
all my dolls
were made without head
Mommy...
You did not even look like
a scream
Oh my little beloved !
Close your eyes instead of me
because
Open eyes are staring
drying
dying...
I whisper again
I wish I was blind
Why am I to be seen?
Oh my little beloved !
goodbye
I'm growing up...
I don't need you anymore
And I still love my childhood
My sister...
She is dancing with me
like her clockwork doll
What is her crime ?
Her thought is pink
How much the window and I are alike !
only when I look to the sky
from this framework
to be in the arms of God
I am not
a bird
to stay in the cage
Death
or
The rescue of flight
Freedom has no meaning...
If I die, what happens next?
My sister is still dancing !
Will my mother laugh?!
The flowers are still fragrant?!
The trees are tall !
The waters are flowing !
And still, when his people pass by
are they greeting happily ?
What happened to me?!
You were such a kind person
that the birds
made their nests on your hands
I wonder...
Calling me lady these days
Happy birthday !
Please do not swear at me
یازدهم آذرماه
سال یک هزار و سیصد و هفتاد و پنج
حوالی ده صبح
با شهری که فقط به اسم در شناسنامه ام ثبت شد
...من
یازدهم آذرماه
-در تقویم-
می توانست نباشد
تقصیر خودش نبود
مادرش هرز است
شادی ترانه های بچگیم
بادبادک ها را گم می کند
چگونه آسمان آنقدر آبی بود!؟
ابرهای سفید به آرامی دویدند
مگر کودکی های مرا نمی دیدند!؟
تنهایی عروسکم را
شاید دست چپش همین جا افتاده باشد
بابا
محکم به سرم می کوبد
برای همین است
که تمام عروسک هایم بدون سر ساخته شده اند
...مامان
شبیه جیغ هم نبودی
محبوب کوچکم
تو به جای من چشمانت را ببند
چشمان باز
خیره می مانند
خشک می شوند
می میرند
باز با خودم می گویم
کاش من کور می بودم
چرا من بودم که باید می دیدم!؟
محبوب کوچکم
خداحافظ
من دارم بزرگ می شوم
و دیگر به تو نیازی ندارم
...خواهرم
مثل عروسک کوکی اش با من می رقصد
او چه گناهی دارد
فکرش صورتیست
چه قدر من و پنجره شبیه به هم هستیم
تنها وقتی از این چهارچوب
به آسمان نگاه می کنم
که در آغوش خدا باشم
من پرنده ای نیستم
که در قفس بمانم
یا مرگ
یا رهایی پرواز
آزادی معنایی ندارد
اگر بمیرم
فردایش چه می شود!؟
خواهرم هنوز می رقصد
مادرم خواهد خندید
گل ها هنوز خوشبو اند
درختان بلند اند
آب ها جاری هستند
و هنوز وقتی آدم هایش از کنار هم می گذرند
با روی خوش به هم سلام می کنند!؟
چه اتفاقی برایم افتاد
تو آنقدر مهربان بودی
که پرنده ها روی دستانت آشیانه ساخته اند
تعجب می کنم
تازگی ها
مرا خانم صدا می زنند
تولدت مبارک
خواهش می کنم به من فحش ندهید
first of all, i should apologize for the bad translation. i was 18 when i wrote this,now i don't have this view and i forgive my father,and i don't like this poem,but i want to share my thoughts to you