Submit your work, meet writers and drop the ads. Become a member
 
Sometimes,
I catch
myself Swaying,
like there is
an eternal metronome
that my spirit
hears.
Or,
A song that my
soul must keep
time with.
It beats to the art
that surrounds me.

Such a delicate balance,
between the cactus and
the sun.
Between the dog and
the bone.

When they autopsied the
Tin Man, there were
irises and orchids and
Neruda poems where
his heart should have
been.

Love is an overused
word,
but an underused
gift.
Evening sky reflects
on the glass lake.
The soldier of a
tree carries on
through the lonesome
night.
If we could only
see the dreams of
the fish,
far from the
frying pan.
Check out my you tube channel where I read my poetry from my recent book, Seedy Town Blues Collected Poems, available on Amazon.com
https://www.youtube.com/watch?v=MuA8Y43KHPE
در کوه ها صدای غم آلوده ای درد پژواک دارد. در دل بذرهای خفته در خاک، جاری است خون. و جاری است خون. پاییز است و گلی نمی شکفد. پاییز است و گل من مُرده. در شاخه ها بلبل ها آواز نمی خوانند. کلاغ ها آواز می خوانند. از آرزوهای قلبی ام، دستم کوتاه مانده. جراحت بر تن دارم. از درون. آه ای گل های رُز از درون! جاری است خون در ترانه هایش... مرا در این جا جست و جو نکن. جست و جو نکن مادر! نامم را، نامم را بر در خانه نگو. بر گیسوانت ستاره افتاده، آن ها را می چینم. گریه نکن مادر!
در حالی که به سان ترانه ای، زیستن می خواستم... بر لبه ی شامگاه ایستاده ام. کفن که جیب ندارد مادر! بر گریبانم ستاره پُر کرده ام... بدوید کودکان... آه بدوید...
سحرگاهان به سویم می آید. خلاصه، مادر زیبایم وقتی به گل می اندیشی مو بر بدنت سیخ نمی شود. خندیدن، امید ساختن، انتظار کشیدن و یا چشم به دورها دوختن. انتظار کشیدن تا شاید برای یک بار دیگر مرا ببینی مادر!
و آه مادر! مرگ چه چیز عجیبی است مادر! دیگر نخواهم توانست از دیوارها بالا روم تا بازی کنم. پروانه ها را شکار کنم. با پرستوهای بهاری پرواز کردم مادر!
حتی با دارو هم نخواهم توانست چشمانم را به روی سقف باز نگه دارم مادر!
و نخواهم توانست پدر شوم!
خاک شدن چه چیز غریبی است مادر!
خاک شدن چه چیز غریبی است مادر!
روح مُقدَّسِ حیاة با بهار آمد و با پاییز برگشت به فرادنیایی که فاني نیست....


روزِ روشنِ چهارشنبه، ۱۹ خُردآد ۱۴۰۰
غروبِ خورشیدِ دوشنبه، ۳۰ آبان ۱۴۰۱
گل های زرد....
همون طور که نتونستم جلوی پژمرده شدنِ گلدونمُ بگیرم....
حیاة.... تو شاید تلالؤِ یه نورِ سبز باشی...
وقتی نور خورشید،  روی شاخ و برگ های درخت انگورِ حیات مون می تابید.
الآن درخت انار مرده... درخت سیب مرده... درختچه ی گل های نسترن مرده...
همون طور که نتونستم جلوی پژمرده شدن گلدونمُ بگیرم....
حیاة...
تو با سرطان مادرم، در یکی از روزهای سیاه و گرمِ خرداد به دنیا اومدی...
و تو اون موقع تنها دوستِ من بودی که باهات حرف میزدم.... چون تمومِ گربه ها درونگراند... تو بخشی از تن من شدی و هر لحظه، با عواطفِ مادرانه در وجودم.... مثل جنین....
در من تشکیل می شدی...
و حالا میخوای بری حیاة...؟!
دیگه خسته شدی...؟!
نمیخوای بیشتر پیشم بمونی مهمون کوچولو...؟!
شاید تو در زندگی قبلیت، یه پسر بچه بودی... شاید مادری داشتی.... شاید اون زن من بودم.... که به علت بیماری، بچه اشُ از دست داده.... و این چرخه ی روح تا الآن ادامه داشته... و شاید در زندگیِ بعدیت، من فقط "یك صدا" از تو باشم حیاة.... 🌱🌸
نه من اعتراض دارم آقای قاضی...!
من به جبر ایمان نمیارم...
چرا باید عمرِ پروانه ها بیشتر از کودکان باشه...؟! چرا باید سرطان، ام اس، بیماری های نقص مادرزادی، و ویروس های دست ساز آدما وجود داشته باشه....؟!
نه من اعتراض دارم آقای قاضی...!
من به جبر ایمان نمیارم....
همون طور که نتونستم جلوی پژمرده شدن گلدونمُ بگیرم....
حیاة....
من ماهِ گرمِ مرداد،
وقتی تو داشتی با جانا بازی میکردی؛
دیدم تو هوا، دو تا قاصدک داشتن باهم پرواز میکردن... یه قاصدک بزرگ، و یه قاصدک کوچیک، که خیلی به هم نزدیک بودن... انگار دستِ همُ گرفته بودن...
شاید توی آبيِ آسمون، اون من و تو بودیم حیاة....
شاید بریم یه جایی که مجبور نباشی پاتُ بذاری روی آجر و سیمان....
بریم جایی که توی دشتِ
گل های سبز و زرد دویده باشی...
با باد رقصیده باشی....
با یک قلب سالم....
که به نفس... نفس... افتادن نیوفتی حیآة.... 🌸🌱
من پشت سرت توی آسمون عظیم و ترسناک آسمون آبی، یه ابر دیدم که شناور بود.... داشت از هم باز میشد.... شکل های دیگه ای میشد... اجزاش از هم باز میشد.... پراکنده و از بین می رفت....
و این یعنی غم.... ناله....
Next page