Submit your work, meet writers and drop the ads. Become a member
Jan 2017
I hate doctors
My doll has a fever
I cut her hair
Polished her nails
She 'a Mahsa in my eyes anymore
It took a long time for me to get used to
my father's loose-fitting clothes
Suits don't wear clothes  
Hanging on cloth trees
Why they have no humans within ?!
I'm scared
Blue heavens
Passing of the golden suns
through my hair
Not having my earrings
Not having my sister's eyes
I'm talking about my father's bicycle
My little white was feet not
touching the pedals !!!
I was laughing
hating this city though spending
my childhood in it
hating my childhood
Making no difference...
I must laugh
when beaten
or fondled...


از دکترها خوشم نمی آید
عروسکم تب کرده
من موهایش را بریدم
برایش لاک زدم
...دیگر مهسا ندیدمش
خیلی طول کشید
تا به لباس گشاد پدرم عادت کردم
کت و شلوارها لباس نمی شوند
روی چوب رختی ها آویزان بودند
چرا آدم ندارند!؟
!!! من می ترسم
آسمان هایی آبی
گذر موهایم از خورشیدهای طلایی
گوشواره هایم را ندارد
چشمان خواهرم را ندارد
دوچرخه ی پدرم را می گویم
وقتی مرا روی آن می نشاند
پاهای سفید کوچکم
!!! به پدال ها نمی رسید
من آن موقع می خندیدم
از این شهر بدم می آید
با این که تمام کودکی هایم
در این شهر گذشته
از کودکی هایم بدم می آید
...فرقی نمی کند
من باید بخندم
وقتی کتک می خورم
...یا نوازش می شوم
The Sick Red Carnation
Written by
The Sick Red Carnation  27/F/Iran
(27/F/Iran)   
Please log in to view and add comments on poems