I hate doctors My doll has a fever I cut her hair Polished her nails She 'a Mahsa in my eyes anymore It took a long time for me to get used to my father's loose-fitting clothes Suits don't wear clothes Hanging on cloth trees Why they have no humans within ?! I'm scared Blue heavens Passing of the golden suns through my hair Not having my earrings Not having my sister's eyes I'm talking about my father's bicycle My little white was feet not touching the pedals !!! I was laughing hating this city though spending my childhood in it hating my childhood Making no difference... I must laugh when beaten or fondled...
از دکترها خوشم نمی آید عروسکم تب کرده من موهایش را بریدم برایش لاک زدم ...دیگر مهسا ندیدمش خیلی طول کشید تا به لباس گشاد پدرم عادت کردم کت و شلوارها لباس نمی شوند روی چوب رختی ها آویزان بودند چرا آدم ندارند!؟ !!! من می ترسم آسمان هایی آبی گذر موهایم از خورشیدهای طلایی گوشواره هایم را ندارد چشمان خواهرم را ندارد دوچرخه ی پدرم را می گویم وقتی مرا روی آن می نشاند پاهای سفید کوچکم !!! به پدال ها نمی رسید من آن موقع می خندیدم از این شهر بدم می آید با این که تمام کودکی هایم در این شهر گذشته از کودکی هایم بدم می آید ...فرقی نمی کند من باید بخندم وقتی کتک می خورم ...یا نوازش می شوم