The blue necklace... The sun is laughing and shining Oh God, Why are you so powerless ? I implant the fish in the sea The whales implant the trees in the oceans My golden earrings were lost His eyes were not blue My blue necklace is beautiful My mother's eyes are more beautiful for knowing Gandhi as a good leader And ****** as a bad one and I'm just scared of fame The poet stacks on the words in such a way that even he himself doesn't know what is he saying The society is always colorful But my eyes are black and white I was praying for the death of my mom, my sister or me ''Jasmine'' Mom! Are The Clouds whiter up there in the sky?!
گردنبند آبی خورشید می خندد و می درخشد ...خدایا تو چرا هیچ قدرتی نداری!؟ من ماهی ها را در دریا می کارم نهنگ ها در اقیانوس درخت می کارند گوشواره های طلایی من گم شد چشمان او آبی نبود گردنبند آبی من زیباست چشم های مادر من زیبا تر است که گاندی را رهبری خوب می دانند و هیتلر را بد و من فقط از شهرت می ترسم شاعر آنقدر کلمات را روی هم می چیند که حتی خودش هم نمی داند چی می گوید جامعه همیشه رنگارنگ است و چشم های من سیاه و سفید دعا می کردم کاش مادرم مرده بود یا خواهرم خودم ''یاسمن'' !مامان اون بالا تو آسمون ابرها سفید تراند!؟