در کوه ها صدای غم آلوده ای درد پژواک دارد. در دل بذرهای خفته در خاک، جاری است خون. و جاری است خون. پاییز است و گلی نمی شکفد. پاییز است و گل من مُرده. در شاخه ها بلبل ها آواز نمی خوانند. کلاغ ها آواز می خوانند. از آرزوهای قلبی ام، دستم کوتاه مانده. جراحت بر تن دارم. از درون. آه ای گل های رُز از درون! جاری است خون در ترانه هایش... مرا در این جا جست و جو نکن. جست و جو نکن مادر! نامم را، نامم را بر در خانه نگو. بر گیسوانت ستاره افتاده، آن ها را می چینم. گریه نکن مادر! در حالی که به سان ترانه ای، زیستن می خواستم... بر لبه ی شامگاه ایستاده ام. کفن که جیب ندارد مادر! بر گریبانم ستاره پُر کرده ام... بدوید کودکان... آه بدوید... سحرگاهان به سویم می آید. خلاصه، مادر زیبایم وقتی به گل می اندیشی مو بر بدنت سیخ نمی شود. خندیدن، امید ساختن، انتظار کشیدن و یا چشم به دورها دوختن. انتظار کشیدن تا شاید برای یک بار دیگر مرا ببینی مادر! و آه مادر! مرگ چه چیز عجیبی است مادر! دیگر نخواهم توانست از دیوارها بالا روم تا بازی کنم. پروانه ها را شکار کنم. با پرستوهای بهاری پرواز کردم مادر! حتی با دارو هم نخواهم توانست چشمانم را به روی سقف باز نگه دارم مادر! و نخواهم توانست پدر شوم! خاک شدن چه چیز غریبی است مادر! خاک شدن چه چیز غریبی است مادر!
روح مُقدَّسِ حیاة با بهار آمد و با پاییز برگشت به فرادنیایی که فاني نیست....