چگونه سر نهد بر خواب، آن رویای دیرینه؟ چگونه سر کنم دنیا، پس از این درد در سینه؟ تو رفتی و مرا جز غم، نمانده هیچ در عالم تو میدانی، که میدانی، چه در من کردهای کینه
بگو از رازی ای خاموش، که در چشمان تو پیداست بخوان با من ز آوازی، که این شبهای غم را جاست ببین این صورت من را، که اشک و آه میرقصد بزن بوسه، که درمانش در آن لبهای تو پیداست
ببین این چهرهی محزون، که بعد از تو ندید رنگی که بعد از تو فرو رفتم، به عمق سردی و سنگی تو را هر روز میبینم، ولی دیدن کجا یارا؟ دل من بعد تو افتاده در گرداب دل تنگی
تو را در خواب میجویم، که بیزارم ز بیداری تو یاری تازه میخواهی، و من مستم به بیماری تو یاری تازه میخواهی، و من در ترس جان دادم که روزی بعد از این غربت، مرا از یاد بسپاری
رها کن هر چه بود و نیست که این ویرانه آباد است مرا این عشق ویران کرد ، ولی این درد فریاد است تو رفتی ، برنگشتی هیچ این دیدار ما آخر به دور از تو ، به دور از من، که این دنیا، آزاد است