چه ها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم نبودی و ندیدی آنچه را بر من گذشت ، من چون خیال عشق را مدفون در دامان خود کردم ز خود راندم تو را، در غُرب ، بر قلبم جفا کردم چه ساده درد دوری تو را درمان خود کردم گمان کردم برای ماندنت، بودن همان کافی ست که اکنون مرکب این دیده ی گریان خود کردم همه روز و همه شب می دهد فکر تو آزارم خودم زندانی و عشق تو را زندان خود کردم همه مردند و بر مزار عشق با مرگ رقصیدم تو رفتی و ندیدی خانه را ویران خود کردم طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری غلط می گفت ، خود را کشتم و درمان خود کردم