Submit your work, meet writers and drop the ads. Become a member
7d
چه ها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم
مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم
نبودی و ندیدی آنچه را بر من گذشت ، من چون
خیال عشق را مدفون در دامان خود کردم
ز خود راندم تو را، در غُرب ، بر قلبم جفا کردم
چه ساده درد دوری تو را درمان خود کردم
گمان کردم برای ماندنت، بودن همان کافی ست
که اکنون مرکب این دیده ی گریان خود کردم
همه روز و همه شب می دهد فکر تو آزارم
خودم زندانی و عشق تو را زندان خود کردم
همه مردند و بر مزار عشق با مرگ رقصیدم
تو رفتی و ندیدی خانه را ویران خود کردم
طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری  
غلط می گفت ، خود را کشتم و درمان خود کردم
Written by
UriahHeep
  82
 
Please log in to view and add comments on poems